آتش زیر خاکستر



ساعت ۸:۱۲ صبح روز جمعه ۸ فروردین

خوابش رو دیدم

و چقدر برام لذت بخش بود

دیشب مجموعا ۵ ساعت خواب بودم و با احتساب کسلی کلی بهاری نباید انقدر زود بیدار میشدم

ولی به حدی دیدنش توی خواب برام لذت بخش بود که انگار یک آمپول شادی و نشاط بهم تزریق کردن، ینی به طرز عجیبی خواب رو از سرم پروند و البته خییییلیییی هم شیرین و دوست داشتنی بود.

طوری که انگار سوالی که پرسید برای این بود که بگه من که دوستت دارم و اون ماده معطری که بهم داد یعنی 

تو لیاقت توجه و محبت منو داری.

.

.

.

فقط نکته عجیبش برام این بود که سر کلاس دکتر شاهسوارانی چیکار میکردیم و دکتر چرا داشت به شورای صنفی فحش میداد و چرا گوشه انتهایی کلاس نردبان گذاشته بودن!

 

 

 

 

خدایا ینی واقعا بودنش رو بهم هدیه میدی؟!

 

آتش زیر خاکستر


اشکان پیام داد و گفت که میخوان پویش کتابخوانی توی کلاس راه بندازن. به صراحت گفتم که واقعا حوصله این لوس بازی ها رو ندارم! ولی ممکنه شرکت کنم. حالا برای اثبات قدرت خودمم که شده به فکرم رسید یه کتابی رو انتخاب کنم و فصل به فصل بخونم و خلاصه اش رو بنویسم. و اول توی همین وبلاگ منتشر کنم.

 

این موضوع باعث شد که بعضی از روند ها رو مرور کنم و اونارو اینجا یادداشت کنم:

 

۱)گسسته دبیرستان(فیلم)--» گسسته دانشگاهی--» کتاب گسسته دانشگاهی

۲)منطق دبیرستان(فیلم)--»کتاب منطق،معیار تفکر--» ارتباط با منطق ریاضی در گسسته--»کتاب منطق آنلاین

۳)اتمام ۸ جلسه رویکرد معرفت مدار طرح ریزی استراتژیک--»ممکنه تغییر کنه ولی کتاب فلسفه علم چالمرز

۴)به صورت همزمان: آچار فلسفه و فلسفه مقدماتی--» اصول فلسفه و روش رئالیسم--»شاید درس هایی از اسفار

۵)تئوری موسیفی به صورت تصویری--» آموزش آواز--» شاید ساز تنبور

۶)بیولوژی عمومی(دسته بندی و طرح تدریس)--»سلولی(خلاصه اول)--»سلولی تکمیلی--»ژنتیک

۷)برنامه نویسی پایتون با رویکرد بیولوژیک و بیوانفورماتیک--»ساختار داده--» الگوریتم--»علم داده

۸)آمار --»آمار برای علوم و مهندسی--» آر و پایتون برای آمار

۹-۱)لغات زبان با کتاب--»متون زبان با کتاب

۹-۲)لیسنینگ و اسپکینگ با چی؟

 

 

فکر میکردم در دانشگاه تخصص یعنی یک چیز رو از اول دست بگیری و دنبال کنی ولی الان میبینم که باز هم لازمه به سیستم سال طلایی کنکورم برنامه ریزی کنم و این مواردی که در بالا ذکر شدن رو هندل کنم :)


از جایی که فکرشو نمیکردم چیزایی به گوشم خورد که شاید بتونن در آینده پاسخ سوالام باشن

همایش ی اتحادیه جاد و سکشنی که حسن عباسی برای تبیین تفکراتش در زمینه مهندسی ی اومده بود. از نیمه دوم سخنرانیش وارد جلسه شدم ولی همون نیمه هم مفید بود. هیچ وقت برام سوال نشده بود که کار حسن عباسی چیه و حرف حسابش چیه، همیشه به چشم کسی مثل رائفی پور بهش نگاه میکردم. اون روز اعلام کرد که این مباحثی که اینجا گفته خلاصه ی۲۰ جلسه از سخنرانی هاش در اندیشکده اس با عنوان مهندسی ی. از تصویری که با پروژکتور روی دیوار بود عکس گرفتم تا آدرس سایت رو داشته باشم.

چند روز بعد یکی از دوستان: آقا سعید، پیام دادن که اون کلیپ هارو از کجا میشه گیر آورد؟ آدرس سایت رو گفتم و چند روز بعدش گفت که این سایت نزدیک ۸۰۰ جلسه فیلم داره :) و به این سادگی نمیشه اون چیزی روکه میخوایم رو پیدا کنیم. منم به محض این که وقت خالی پیدا کردم رفتم تو سایتش و خواستم بگردم دنبال اون جلسات خاص. هر چند اون ها رو هم پیدا کردم ولی بعضی عناوین و نوشته ها توجهم رو جلب کردن. یه سری از جلسات هستن با عنوان: «رویکرد‌های طرح ریزی استراتژیک|رویکرد معرفت مدار» که شامل ۸ جلسه میشه. اولا لینکش رو قرار میدم! ثانیا توصیه میکنم اگر دغدغه‌ی علم دارید برای دیدن این ۸ جلسه برنامه ریزی کنید و موقع دیدن فیلم ها حتما یادداشت برداری کنید. ازونجایی که کلا موضوع بحث فلسفیه اگر حوصلتون سر رفت سریع فرار نکنید. ارزشش رو داره!

لینک جلسه اول

در حین دیدن کلیپ ها زحمت کشیدن عکس ها یا اسکرین شات گرفتن رو هم به خودتون ندید. مستندات جلسه ها هم قابل دانلود ان.

خلاصه ای از روند فلسفی علم در غرب رو در دو جلسه اولی که تا امروز دیدم بیان کرده و دید خوبی به من داده. کلا از این جهت این مطالب به مذاق من خوش اومدن چون دید کل نگر و استراتژیک به قضیه داشته!

الان خسته تر از اونی ام که بخوام درمورد محتوا بنویسم ولی بعدا اگر شد اضافه می‌کنم.

آتش زیر خاکستر


فراموشی، عاملی که موجب می‌شود انسان از مسیر سعادت و موفقیت دور بماند.

ایده پرداختن به این موضوع زمانی مطرح شد که حس کردم خیلی چیز ها را می‌دانم و باید به آن ها عمل کنم اما در مقام عمل انگار حالت فراموشی موضعی به انسان دست می‌دهد، طوری که کل دانسته ها ارزش ها ممکن است زیر سوال برود. طوری که این فراموشی و نسیان منجربه عصیان ما در برابر پروردگار می‌شود. به راستی ریشه‌ی فراموش کردن ارزش ها و حذف شدن آن ها از زندگی مان چیست؟


تو بخش اسکرین شات های گوشیم خیلی گشتم تا اون اسکرین شات هایی که از توییتر برداشته بودم و موضوعشون دعاهای پیشنهادی برای قنوت نماز بود رو پیدا کنم ولی هر چی بیشتر بین ۱۲۰۰ تا اسکرین شات بالا و پایین کردم کمتر دستگیرم شد. بنابراین اونارو فعلا بیخیال شدم و سراغ حلیة المتقین رفتم تا دعاهای بیدار شدن برای نماز صبح رو استخراج کنم :)

البته توی این بخش دعاهای خوب دیگه‌ای هم هستن که از اونا هم میذارم

 

منقول است که حضرت رسول(ص) به رختخواب می‌رفتند می‌فرمودند:« بِاسمِکَ اللهمَّ اَحیا و باسمک اَموتُ » و چون بیدار می‌شدند می‌فرمودند: « اَلحَمدُ للهِ الذی اَحیانی بَعدَ ما اَماتَنی و اِلَیهِ النُّشور »

 

 

در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق (ع) منقول است که هر کس در وقت خوابیدن آیه زیر را بخواند هر وقت از شب که بخواهد بیدار شود:

قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى‏ إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً

بگو: من فقط بشری مانند شما هستم که به من وحی می‌شود خدای شما فقط خدایی یگانه است. در نتیجه، هر کس که همواره انتظار روبه‌رو شدن با پروردگارش را دارد، باید عملی شایسته بکند و احدی را در پرستش پروردگارش شریک نکند.

 

و در روایت دیگر از آن حضرت منقول است که آن حضرت فرمود که هر که خواهد در آخر شب برخیزد، چون به رختخواب رود بگوید: « اَللهمَّ لا تُؤمِنّی مَکرَکَ و لا تَنسِنی ذَکرَکَ و لا تَجعَلنی مِن الغافِلینَ اَقوُمَ ساعَةَ کذا و کذا » یعنی در فلان ساعت برخیزم. چون این دعا بخواند حق تعالی ملکی را موکل سازد که او را در آن ساعت بیدار کند.

 

در حدیث معتبر از حضرت امام موسی کاظم(ع) منقول است که هر که خواهد که در شب بیدار شود، در وقت خواب رفتن بگوید: « اَللهُمَّ لا تَنسِنی ذِکرَکَ و لا تُؤمِنی مَکرَکَ و لا تَجعَلَنی مِن الغافِلینَ وَانبِهنی لَاِحَبَّ السّاعاتِ اِلَیکَ اَدعوکَ فیها فَتَستَجیبَ  لی و اَسئَلُکَ فَتُعطِیَنی واستَغفِرُکَ فَتَغفِر لی اِنَّهُ لا یَغفِرُ الذُّنوبَ  اِلّا اَنتَ یا ارحَمَ الرّاحِمینَ » که چون این دعا بخواند، حق تعالی دو ملک بفرستد که او را بیدار کنند و اگر بیدار نشود، امر کند آن دو ملک را که برای او استغفار کنند و اگر در آن شب بمیرد شهید مرده باشد و اگر بیدار شود هر حاجتی که بطلبد خدا به او عطا فرماید.

 

 

 

 

این مواردی که ذکر شد خیلی طولانی نیستن و خوندنشون میتونه خیلی مفید باشه، مخصوصا اگر برای نماز صبح خواب میمونیم یا میخوایم نماز شب بخونیم.

بعدا مواردی ممکنه اضافه بشه.

 

 

آتش زیر خاکستر


شاید علاقه به نوشتن، ریشه در علاقه به ماندن داشته باشد. بودن یا نبودن، مسأله این است؟ بودن یا همان وجود که پرسش اصلی‌ فلاسفه است. این نوشتی که هدفش ماندن باشد چقدر ارزش دارد؟ 

ماندن شاید فی نفسه ارزشی نداشته باشد اما اگر بخواهی برای «چیزی» بمانی، شاید ارزشمند شود. و آن ماندن شاید برای بیدار شدن و بیدار کردن لازم باشد.

 

سفرنامه‌ی انسان نام داستانی خیالی است که قرار است در آینده بنویسم! شاید بلند پروازانه به نظر برسد اما بلند پروازی در این زمینه ها ایرادی ندارد.

سفرنامه‌ی انسان داستانی است که مبنا و اساسش «سفر» است، سفر نماد عدم س و حرکت؛ سفرنامه‌ی انسان قرار است زیبایی ها و جلوه‌های زمینی خلقت را به عنوان عنصری که یاد خدا را زنده می‌کند، به تصویر بکشد. نوع روایت کردن اول شخص است، به این دلیل که دوست دارم خودم و فکر و روحم در داستان حاضر باشد اما زیبایی داستان به این است وجودی الهام بخش در داستان حاضر باشد. کسی که یادآور زندگی و رفتار و شخصیت شهدای معاصر است و سبک زندگی اش ما را به یاد سیره و سخن پیامبران می‌اندازد.

 

در سفرنامه‌ی انسان، داستان برخلاف مفاهیم اصالت ندارد اما از آنجا که قالب و کالبد منتقل کردن پیام هاست باید ظریف و دقیق طرح ریزی شود. باید از عنصر توصیف به خوبی استفاده شود و فقط و فقط به آن اکتفا نشود. هر چند بخشی از زیبایی خواندن کتاب به این است که مخاطب، خود شخصیت ها و موقعیت ها را در ذهن مجسم کند اما ممکن است فیلم و عکس و سندی با کیفیت و زیبا در لحظه‌ی مناسب به یاری تجسم او بشتابد.

 

آنچه که می‌تواند مخاطب را برای دریافت مفاهیم آماده کند، شکل گیری سوال در ذهن اوست. خیلی زشت و بد قواره است اگر مثل کتاب های پرسش و پاسخ دانشجویی، سوال را در ابتدا مطرح کنیم و بعد خیلی خشک و منطقی به پاسخ دادن بپردازیم. ولی هنر نویسنده همین جا مشخص می‌شود که آیا می‌تواند بر اساس یک فرایند منطقی یا یک پرسش فلسفی سناریو طراحی کند و مخاطب را در دام داستان خود گیر بیندازد؟

 

// اگر بخواهیم کل این فرایند را به خوبی و خوشی شروع کنیم و به خوبی و خوشی به پایانش برسانیم باید پروژه اش را تعریف کنیم! ذهنم چیزی غیر از پروژه را برنخواهد تابید!

 

نویسنده‌ی این کتاب یک مسلمان شیعه است که هدفش دعوت ابنای بشر به تفکر و تعقل پیرامون دنیا و روشن کردن جهان بینی اسلام و صد البته آرمان و هدف اسلام است. ولی آیا قرار است مخاطب آن ایرانیان مسلمان باشند؟  برفرض کسی شیفته‌ی اسلام شد. قدم بعدی برای گرویدن به اسلام چیست؟ برای آن هم برنامه‌ای داری؟

 

در نهایت فرد همراه باید به لقاء الله بپیوندد، مفهوم شهادت و حتی ظهور را چطور می‌شود در کل سناریو جا داد؟

 

 

 

و نکته آخر: عین صاد هنر عجیبی در بازنمایی مفاهیم قرآنی دارد. شاید بتوان از مفاهیم قرآن و ادعیه در این زمینه بهره برد. صد البته استفاده از آن ها هنر میخواهد!

 

 

 

آتش زیر خاکستر


طبیعتا مثل شب های دیگه، دیر وقت فکرای مختلف به ذهنم هجوم آوردن؛ ولی امشب یه دوستی باعث شد بیام و یکمی بنویسم
لااقل اینجا سرنخ موضوع رو بزارم تا بعدا بیام مفصل بنویسم :) البته میدونم که تعداد سرنخ های گذاشته شده و پیگیری نشده دارن یکم زیاد میشن ولی تقریبا خونه تی تموم شده و میتونم برای این کار به صورت اختصاصی وقت بذارم. اون قضیه‌ی موقعیت شغلی یکم از دور ترسناک به نظر میرسه ولی مطمئنم که چاره اش مقاومت کردنه، اولش سخته ولی سختی ها رو میشه با هدف والا و اراده‌ی پولادین شکست داد.

 

سرنخ امشب رو به خاطر این میذارم که سوالی رو در دیدار با اون بنده خدا بی جواب گذاشتم، البته این تنها سوال نبود ولی بالاخره یکی از چندین سوال بود!

یادم باشه بقیه‌اش رو هم جواب بدم. 

 

۱۰ سال آینده خودم رو کجا میبینم؟

 

سوال هوشمندانه‌ایه، نه از این نظر که پاسخش یه چیز خاص باشه و باید حتما اون رو ذکر کنیم، از این نظر هوشمندانه‌اس که بارم مشخصی نداره و حتی پاسخ مشخصی هم نداره، اصلا احتمال میدم خود سوال هم موضوعیتی نداشته باشه ولی دید آدم رو به دنیا مشخص میکنه. این نوشته یک آفت داره که یکی از دوستای خوبم بهش اشاره کرد: این که اگر همون لحظه بهش جواب میدادی واقعی تر بود و الان امکان داره حرفایی بزنی که مخاطبت بپسنده و شاید به صورت ناخودآگاه اون چیزی که واقعا بهش فکر کردی رو نگی، ولی خب اصلِ صداقت باعث میشه این اتفاق نیفته، ینی حداقل خودم که امیدوارم.

 

 

این ازون سوالاس که تقریبا آدم هر سال بهش فکر میکنه و هر سال هم براش پاسخای جدیدی پیدا میکنه! برای نمونه میتونم از کاغذ هایی بگم که طی سالیان گذشته با این موضوع پیدا کردم و بعضی وقتا از دیدن بعضی نوشته هاشون تعجب بکنم. 

ولی خب الان مجددا باید با توجه به پارامتر های مختلف یه بار دیگه همچین دورنمایی رو بازنویسی کنم و تقدیم حضورشون کنم :)

آینده‌ی علمی؟

آینده‌ی مالی؟

آینده‌ی فکری؟

آینده‌ی عقیدتی؟
آینده‌ی ی؟

 

همه این ها باید یه جورایی گنجونده بشه به علاوه‌ی چیزایی که قبلا بهشون اشاره کرده بودی. اون کاور آ۴ که توش کاغذا رو جم کردی بیار D;

 

 

گاوداری: تولید ثروت و مولد بودن به معنای بیولوژیک

مدرسه: تربیت نسل بعد انقلاب

علم داده: به عنوان یکی از مهم ترین ابزار های قدرت و ثروت

 

-------------------------------------------------------------------

سه‌شنبه ۱۳ اسفند

بسم الله

طبیعتا برای این که برسیم به این که ده سال آینده کجا خواهیم بود باید اون آینده رو بر چیزی که الان هستیم بنا بکنیم. الان یک دانشجوی ساده در دانشگاه شهید بهشتی هستم. چیزی که برایش برنامه ریزی نکرده بودم اما این طور پیش آمد. احتمالا اولین چیزی که باید در موردش صحبت کنم همین دوران دانشجویی و ارزش دانشگاه در ذهن من است. چیزی که فعلا پیش رویم میبینم و خود را مم به برنامه ریزی و حرکت در راستایش میبینم این است که در مقطع ارشد به چیزی به نام بیوانفورماتیک برسم، تغییر حوزه است، تا الان خیلی گسسته نخوانده ام و از ساختار داده چیزی نمیدانم ولی برایش هدف گذاری کوتاهی کردم؛ کنکور ارشدش را ثبت نام کردم و مقداری کتاب تهیه کردم. اما اصل مهم برنامه ریزی و لقمه سازی است که تا الان خوب پیش نرفتم اما حتما در آینده‌ای نه چندان دور درستش می‌کنم و تنظیم.

اصلا از همان ابتدا که تصمیم گرفتم حتما به دانشگاه بیایم و در فلان رشته تحصیل کنم هدفم این بود که مسئله‌ای را حل کنم، ذهنم به دنبال ایجاد انقلاب بود، به دنبال رفع کردن مشکلی، به دنبال این که ساخته‌ی دستی داشته باشم و به آن افتخار کنم. اما فضای دانشگاه جایی متفاوت بود. در اینجا اکثر دانشجو ها، دانش آموزانی بودند که به دانشگاه هم به چشم همان مدرسه نگاه میکردند. اساتید هم عینا مشابه معلمان مدرسه بودند اما کمی ابهت و حتی ادعایشان بیشتر بود. بنابراین خیلی زود فهمیدم که اینجا هم باید خودم برای خودم برنامه داشته باشم. باید خودم آینده خودم را بسازم. باید خودم برای خودم مسیر تعریف کنم و دنبال عوامل موٍثر در پیشرفتم بگردم. در این حین پایم به تشکل باز شد. به کانون‌های فرهنگی باز شد. به مسائل فرهنگی باز شد. آنجا هم کمی تلاش کردم و حتی کوله باری از تجربه اندوختم ولی هنوز هم به آنچه که نیاز داشتم نرسیدم. این که مسئله ای از مسائل کشورم و مردمم را حل کنم.

 

اما آنچه که در مسیر، مانع درست کرده بود و باعث شد به خیلی از آرمان هایی که در ذهن داشتم نرسم، جو زدگی بود، نه جو گیری و صرفا جو زدگی. حالا اما دقیقا متوجه شدم همان فرایندی که در دبیرستان اجازه نمیداد خیلی کار ها را بکنم همین جو زدگی بود. جوی وجود داشت و همه، از دانش آموز و معلم گرفته تا مشاور ومدیر همگی به این جو دامن میزدند و هر کس خلاف این جریان حرکت میکرد دانش‌آموز خوبی محسوب نمیشد. اما به خودم افتخار میکنم که بار ها و بار ها خلاف این جریان حرکت کردم، مدرسه ام را عوض کردم، به دنبال کلاس المپیاد گشتم، کتاب مرجع خریدم و سعی داشتم از عادات و سننی که در دبیرستان حاکم است فرار کنم اما. به هر حال این که نتیجه‌ای حاصل نشد حتما حکمتی دارد و هیچ کس از منی که یک دانش آموز دبیرستانی بودم و تجربه‌ی زیادی نداشتم انتظار نداشت که همه چیز را به نتیجه نهایی برسانم. اما انتظار خودم از خودم بالاتر بود. 

 

 

 

حالا، در جایی ایستادم که فهمیدم تحصیلات(بخوانید مدرک) دانشگاهی صرفا یک مهر اعتبار است. هر کسی با هر توانایی و عقیده ای در پی این است که این مهر اعتبار بر پیشانی اش بخورد. دوست دارد که بقیه به نظراتش احترام بگذارند و او و تفکرش را کم اهمیت نشمارند. بنابراین چه چیزی بهتر از یک مدرک دانشگاهی برای اعتبار بخشیدن. و چه بهتر که این مدرک از یک دانشگاه پر پرستیژ و پر سابقه باشد: دانشگاه صنعتی شریف، دانشگاه تهران، دانشگاه شهید بهشتی، دانشگاه امیر کبیر و قس علی هذا. خیلی ها را دیدم که وضعشان همین بود. آمدند دانشجو شدند، هیئت علمی شدند، یک جوری خودشان را به دانشگاه وصل کردند تا پرستیژ دانشگاه شامل حالشان بشود. اما غافل از این که آن ها بودند که باید به دانشگاه اعتبار می‌بخشیدند و عظمت و کارایی اش را زیاد میکردند.

 

حالا اگر من هم مثل آن ها عمل کنم چه؟ باید خودم را به خاطر حرف بقیه اسیر یک پروسه و مسیری بکنم که به نظرم فی نفسه ارزش ندارد؟ 

در کل نمی‌دانم که نقش این دانشگاه رفتن تا چه حد است و اصولا چقدر ارزش دارد. چون واقعا دانشگاه ممکن است راه و مسیر مناسب برای علم آموزی را فراهم کند ولی در موارد بسیاری این گونه عمل نمی‌کند. در هر حال فکر می‌کنم برای این که این روند های غلط اصلاح بشوند و دانشگاه نشود ابراز کسب اعتبار و نشود امید عده‌ای برای کاریابی و . باید در نهایت اعتباری از همین دانشگاه ها داشته باشی تا بتوانی تیشه به ریشه‌ی مدل های غلطشان بزنی و دست به اصلاح بزنی. اول انقلاب حرکتی زدند به نام انقلاب فرهنگی، الان و یا شاید در سال های آینده انقلاب علمی لازم است. سیستمی لازم است تا ارزش علم و دانش را به درستی بسنجد، سیستمی که فارغ از هر روند غلط قبلی، تمرکز استاد و دانشجو را بر علم ببرد و هر گونه حاشیه و ی کاری را از این محیط مقدس بزداید.

 

در ضمن بد نیست که دانشگاه های آن طرف را هم بسنجیم و ببینیم که چطور جایی است. آیا آن دانشگاه ها هم برای رفع مشکلات عموم مردم و برای تعالی بخشیدن به اجتماعات تلاش می‌کند یا به دنبال ساختن برده‌هایی دانشمند و در خدمت آن کشور است؟

 

این که دوست دارم نویسند بشوم یا نه؟ قطعا همین طور است. در طول همین عمر اندکم(۸۱۷۱ روز) کتاب و مجله و متون تخصصی و غیر تخصصی زیادی خوانده ام. اما برای چه؟ اگر خواندن این ها قرار نیست از تو یک نویسنده و یک متفکر بسازد پس به چه دردی میخورد؟ خوب شد همین جا به این نکته اشاره کردم. نویسنده شدن کار سختی نیست. این که حرف های این و آن را جمع آوری کنی و به صورت موضوعی طبقه بندی کنی کار سختی نیست. اگر آن ها را جمع کردی و به یک نتیجه‌ی جدید رسیدی، می‌توان گفت که نوشته هایت حاصل تفکر و تدبر تو هستند و ارزش دارند، ارزش زیادی هم دارند.

 

 

برسیم به اصل قضیه، قرار است چه تغییری در این دنیا حاصل کنی؟ مگر برای این به دنیا نیامدی که تغییری هر چند اندک ایجاد کنی تا هم خودت و هم اطرافیانت را به رستگاری برسانی؟

به چند مورد اعتقاد دارم و حس می‌کنم که کم اهمیت شمرده شده اند. مدرسه‌ها: به عنوان جایی که تقریبا کل نسل آینده‌ی کشور را تربیت می‌کند و مدل فکر کردن و سبک زندگی و خیلی چیز های دیگر را به ما می آموزد مهم هستند. امروز مدل طوری شده که مدرسه ای بهتر دانسته می‌شود که نتیجه‌ی کنکور بهتری بدهد، که دانش آموزانش نمره بهتری بگیرند، که دانش آموزانش بهتر حفظ کنند. این ها درست و به جا، اما تکلیف انسانیتشان چه می‌شود؟ تکلیف بقیه مهارت های زندگی چه می‌شود؟ مگر این ها قرار نیست داخل اجتماع نقشی ایفا کنند؟ پس چرا انقدر رهاست بحث پرورش روحشان؟ چرا مدرسه مان به بچه ها نماز خواندن را هم تئوری می‌اموزد؟ چرا اهمیت و ارزش کار در جامعه ما به نسل آینده فهمانده نمی‌شود؟ چرا هر کس متناسب با توانایی ها و شخصیتش به آینده‌ای که در انتظارش هست هدایت نمی‌شود؟ چرا ملاک‌ها و معیار های سنجشمان برای همه شان یکی است؟

 


امروز مواردی ذهنم را مشغول به خود کرد که به نظرم اگر یادداشت بشنوند بهتر است، فلذا این مطلب شکل گرفت

 

/صبح بیدار شدن

به جرئت و با قاطعیت می‌گویم که صبح زود بیدار شدن هم باعث سرحالی و بازدهی بالاتر می‌شود و هم کل روند سیکل روزانه منظم و قابل تحمل تر می‌شود. روزایی که لنگ ظهر از خواب بیدار میشیم فقط به درد وقت تلف کردن و به بطالت گذروندن میخوره، بنابراین اگه میخوای آدم مفیدی باشی سحر خیز باش!

 

 

/تغییر عادات و علایق

برای منی که از طفولیت تفریحم چت کردن و ارتباطات مجازی بوده، امروز این مقوله تبدیل به یکی از حال بهم زن ترین کار ها شده، طوری که ترجیح میدم از هر کس و ناکسی بد و بیراه بشنوم ولی چت نکنم! این رو هم به فال نیک میگیرم. اگر انسانی در حال تغییر کردن باشه این تغییر باید در سبک زندگی و رفتارش نمود پیدا بکنه. :) عمیقا حس میکنم جدی شدن خونم میزانش بالاست و حس می‌کنم رسما و عملا وارد دنیای آدم بزرگ ها شدم. البته قبل از این هم عمیقا منو جزو آدمای همین دنیا محسوب میکردن حتی در حالی که طفل صغیر ولی عاقلی بودم. دیشب با مادرم در مورد سن عقلی صحبت کردیم و ایشان شواهد جدیدی از دوران کودکی من نقل کردن که بعدا در مطلبی دیگه مفصلا بهش میپردازم :) داستان هایی از معلمان و اقوام!

 

/گزینش اخبار و جایگاه سواد رسانه‌ای

ماهیت رسانه: تشکیلاتی که برای انتشار اخبار و پوشش جزئیات حول موضوعات ی، فرهنگی، اجتماعی به وجود اومده. به نقل از یکی از دوستان که به نقل از وحید جلیلی حرفی رو آورده بود: رسانه ساخته شده که دروغ بگه، چرا انتظار راست شنیدن داریم ازش؟ 

ما اگر درگیر جنگ رسانه‌ای بین رسانه‌های مختلف بشیم فقط عمر خودمون رو حروم کردیم. واقعا باید برای خودمون ارزش قائل بشیم و در ذهنمون رو روی خیلی از این چیزا ببندیم و فارغ از هر هیاهویی به هدفمون و مسیر رسیدن بهش فکر کنیم. البته از خبر‌هایی که شنیدنشون ضروریه نباید غافل بشیم اما، این مرز ضروری و غیر ضروری رو خیلی وقتا رسانه ها با ایجاد کردن شرایط هیجانی برای ما کمرنگ و غیر قابل تشخیص میکنن. حواسمون به خودمون باشه، سلامت روانی ماها خیلی چیز مهمیه.

 

 

 

/انسان های مضر برای اجتماع

انسان های مضری که تشخیص شون دادم و میخواستم تیپ شخصیتش و ویژگی هاشون رو تشریح کنم. ولی خب ظاهرا خیلی زمان و نیروی فکری نیاز داره، فعلا مصادیق عینی این انسان های مضر رو اینجا مینویسم تا بعدا دقیق تر بهشون فکر کنم.

دانشجوی پزشکی ای که خانوادتا فاز اپوزوسیون داشت و شاید هم نیازی اندکی به توجه

دانشجوی زمین شناسی که باهوش است اما در دنیای فلسفه غرب و حرف های قشنگ غرق شد

دانشجوی متعصبی که علنا هر گونه تلاش انسانی برای بی طرفی و تفکر آزاد را عقیم کرد

کسی که نتوانست حرف مخالفش را حتی بشنود، چه برسد به این که تحلیل کند و فکر کند

دانشجوی فعلی و ان‌شاء الله فعال در حوزه پیراپزشکی در آینده که قادر به تفکیک برخی مسائل نیست و جو گیر است. با دیدن کلید واژه ای از کوره در می‌رود و هر حرفی غیر از حرف ایشان غیر منطقی است.

 

 

/با نویسنده شدن می‌شود بزرگ شد؟

بستگی دارد چه بنویسی و چگونه بنویسی

بستگی به این دارد که مخاطبت چه کسی باشد

بستگی به این دارد که آیا رسانه‌ای هست که تو و هنرت و حرفت حمایت کند؟

ولی همه‌ی این ها حرف است،

بستگی به این دارد که خدا بخواهد برخی حرف ها را از زبان تو بزند یا نه :)

 

//در این فکرم که این وبلاگ رو با اون فرد محترم به اشتراک بذارم یا نه :) 

 

 

 


قبل از شروع هر حرفی لازمه که به دو تا نکته اعتراف کنم:

۱-تجربه جدیدی بود که حقیقتا دلم نمیخواست از نصایح دیگران در موردش بهره ببرم بنابراین گندی که زدم طبیعیه :)

۲-تصور من با تصور مخاطبم از این جلسه فرق داشت، بنابراین یه حرفایی زده نشد و دلیلش عدم آمادگی من بود.

 

 

 

روایت دیدار در شب های دیگر تکمیل می‌شود!

فعلا باید خونه تی تموم شه و ذهنم یذره باز.

 

------------------------------------------------

اضافه شده در بامداد ۱۲ اسفند:

داستان فالی که شب عروسی برادر آقای عاکف به دستت رسید و بدون اینکه بخونیش گذاشتیش گوشه کتت

قوت قلبی که سعید بهت داد؟ و اون پیام هایی که فرستاد

وعده‌هایی که دوست گرامی دیگر داد در مورد آخر این ماجرا، که البته ثبت شدن و بعدا باید منتشر بشن :)

 

---------------------------------------

اضافه شده در ۳ عصر ۱۲ اسفند:

خب رسیدیم به بخش هیجان انگیز داستان :) درستش این بود که همون لحظه‌ای که پامو گذاشتم تو خونه بیام و این متن رو بنویسم تا از گزند فراموشیِ ذهنِ مسخره‌ی من در امان بمونه ولی الان اولین فرصتی بود که به دست اومد.

از صبح همون روز که بیدار شده بودم یکمی دلشوره داشتم، با این که آدمی ام که تحت هیچ شرایطی استرس بر من غلبه نمیکنه ولی اون روز یکم اذیت میکرد. به جرئت میتونم بگم روز کنکور سر جلسه هم انقدر تحت فشار خودم نبودم! البته کنکور اولم که اصلا تحت فشار نبودم :) خلاصه این که بلند شدم و بعد از صرف صبحانه اومدم تا لباس بپوشم و حرکت کنم. ماشین رو هم از روزای قبل رزرو کرده بودم که توی این گیر و دار مجبور نشم با حمل و نقل عمومی جابجا بشم و پدرم صلواتی بشه! هر چند همیشه با مترو و اتوبوس سفر میکنم و از رانندگی خیلی خوشم نمیاد ولی اون روز بهترین گزینه همین بود. خیلی خوشگل و خوشتیپ، جلوی آینه داشتم خودمو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد؛ سعید بود. دوستی که به واسطه یه دوست دیگه پیداش کردم و متانت و آرامشش برام جذابه. تلفن رو جواب دادم و بعد از حال و احوال متوجه شدم که در مورد بورس سوال داره؛ چون چند وقت پیش با آقا مسود جلوی چشمش مقداری سهام خرید و فروش کردیم براش جالب بود که قضیه چیه و خب اون روز زنگ زده بود مقداری از ابهاماتش رو برطرف کنه - حالا واقعا کسی بهتر از من نبود برای پاسخ دادن به سوالات بورسی؟! - من سعی کردم جوابش رو با اطلاعات ناقص خودم بدم و یکمی فضا رو براش روشن کنم. آخرای صحبت بود که گفتم سعید تا حالا انقد استرس نداشتم! گف چی شده و منم گفتم که قراره برم با اون خانم صحبت کنم. سعید اصلا موضوع بحث رو عوض کرد و شروع کرد به نصیحت و موعظه :) بعدشم قرار شد یه چیزایی برام بفرسته و در نهایت برام آرزوی موفقیت کرد. بعد که از سعید خداحافظی کردم یهو یادم افتاد که یه کاغذ صورتی رنگ و شاید هم قرمز رنگ گوشه‌ی جیب داخلی لباسمه و از اون پنج‌شنبه شبی که با بر و بچ(نوید-امیر-اشکان) رفته بودیم حرم، پیشم بود. با خودم گفتم اون شب وقتی این رسید به دستت اصلا دلت نمیخواست بازش کنی ولی الان سرتا پات شور و شوق شده واسه این که بدونی حافظ چی میخواسته بگه! خیلی هول هولکی فاتحه رو خوندم، بدون این که اصلا متوجه باشم دارم چی میگم و در همون حال ۳ طرف کاغذ رو پاره کردم تا بتونم سریع تر به محتواش دسترسی پیدا کنم. شعر یکمی به نظرم آشنا بود. بدون کم و کاست اینجا براتون نقل میکنم:

 

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست؟

مردمِ دیده ز لطف رخ او، در رخ او/عکس خود دید، گمان کرد که مشکین خالیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش/که چه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتّالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر/وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد/که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد/نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوهِ اندوهِ فراغت به چه حالت بکشد/حافظ خسته که از ناله تنش چون حالیست

 

انقدر هیجان زده شده بودم از دیدن این ابیات و حتی یه جاهایی چشمم از روی نوشته میپرید به خط بعد، به شوق این که هر چه سریع تر تفسیر فال را در پایین برگه ببینه. و برام سوال بود که مگه توی کل دیوان حافظ شعری هست که انقدر خوب و به جا یهو تو فالت ظاهر بشه!

 

رسیدم به اصل کار:

ای صاحب فال؛ هجران و دوری بین تو و او به وجود آمده است. این مفارقت به وصال نزدیک است. تو خواهان او هستی و دلت میخواهد که زودتر او را ببینی. اگر این نیت خیر را کرده‌ای، این نیت را برمگردان که فال مبارک و خوبی است. تصمیم عاقلانه ات علیرغم کم تجربگی‌ات بسیار ستودنی است. تو اخلاق نیک و رفتار مهربانانه‌ای داری که تو را زبانزد عام و خاص کرده و همه از رفتار خوب تو تعریف می‌کنند. مردم‌داری و انصاف را در نهاد خود همیشه زنده نگاه دار و به محبت دیگران به دیده‌ی احترام بنگر که خدا مراد دلت را خواهد داد.

 

اصلا انگار خط به خط این بند رو برای من نوشته بودن! هر چند کلا علاقه‌ای به فال گرفتن نداشتم و میدونستم که توی تفسیر فال یه چیزایی مینویسن که آدم بخونه و خوشش بیاد ولی این یکی دیگه خیلی نقطه زنی کرد، ینی دقیقا زد همونجایی که باید میزد! و من کل این قضیه رو میتونم مثبت ارزیابی کنم.

 

بعد از این که این جملات تموم شدن یه شور و حال عجیبی بهم دست داد. انگار یه شادی و وجد عجیبی بود که میخواست قطرات اشک رو از چشمم سرازیر کنه. نفسم به شماره افتاد و دلم میخواست همون جا از خوشحالی فریاد بزنم ولی ازونجایی که نباید صدایی ازم در میومد، دکمه‌ی میوت رو زدم! و به سرعت ذهنم به ادامه‌ی مسیر منعطف شد.

 


شاعر میگه:

چه بگویم؟ نگفته هم پیداست، غم این دل مگر یکی و دو تاست؟

به همم ریخته است گیسویی

به همم ریخته است مدت هاست

 

 

 

تو فکر اینم که چی بگم و چجوری بگم و به چه ترتیبی بگم؛ خب طبیعتا کل فرایند رو باید مهندسی کنم :) البته مهندسی به معنای خوب و سازنده نه به معنای دستکاری کردن و خرابکاری کردن.

محورهای مذاکره بدین شرح است(بدون ترتیب):

۱-زندگی و محیط - رشد و خانواده‌ی خودم

۲- ویژگی‌های شاخص طرف مقابلم- علی الخصوص عقل و وقار بدون هیبت - سایر ویژگی‌های لیست دفتر نارنجی

۳- داستان در مورد شروع قضایا - روز اولی که دیدم - خب هر کسی که میبینی و خوشت می‌آید ااما همانی نیست که میخواهی

۴- اعتراف صریح به ممکن الخطا بودن و این که اصلم بر تکرار خطا ها نیست بلکه بر اصلاح است

۵- دوران تحصیلم - نه گفتن به خیلی چیز ها- خواندن کتاب و مجله و درس نخواندن - خلاصه از دوران تحصیل - چه شد که آمدم دانشگاه؟ اولش که آمدم بهشتی ناراحت بودم ولی بعدش.

۶- این که قضاوت کردن افراد اولا ناخودآگاه است - ثانیا اگر آگاهانه و عادلانه باشد سازنده است - ثالثا من با قضاوت مشکلی ندارم اما با مدل غیر عادلانه کنار نمیایم مخصوصا در نسبت با خودم و آینده ام! 

۷- کنار گذاشتن هر چه که در یک سال اخیر رخ داده و شاید هر کدام نیاز به توضیحی داشته باشند. تمرکزم بر چیز های اصلی ای است که میخواهم بگویم.

۸- برای قضاوت، من علاوه بر همکلاسی های دانشگاهم، همکلاسی دبیرستان هم دارم. مدرسه هم دارم، معلم هم دارم، همسایه و بچه محل هم دارم. جدای از همه این ها خودم را اگر از خودم شناختی درست است. با اطلاعات دست دوم و سوم و چندم شناخت درست شکل نمیگیرد.

۹-اصل من راستگویی است. حتی اگر ظاهرا به ضررم شود. این مورد از آن جاهایی نیست که با دروغ پیش برود. چون دیر یا زود من یک خود واقعی دارم که آن خود واقعی همه چیزش مشخص می‌شود. صداقت اعتماد می‌آورد.

۱۰-فقط دو فرد نیستند، خانواده ها هم باید با یکدیگر همخوانی داشته باشند.

۱۱- در مورد مسئله‌ی سن هم فکر کرده ام. به نظرم موضوع قابل توجهی است یعنی نباید از آن غافل شد ولی درجه ۱ نیست به عنوان ملاک. چون تمام این بحث زیبایی و این ها تا یک جایی موضوعیت دارد و اصالت دارد. روح انسان و تفکر انسان درجه اهمیت بالاتری دارد.

۱۲- من در نگاه اول اصلا جذاب و دوست داشتنی نیستم ولی شاید خود واقعی ام بد نباشد، یعنی حداقل تجربه شخصی این طور نشان داده!

۱۳- اهل تکیه انداختن و ضمنی حرف زدن نیستم و رک هستم، هر چند از رک بودنم بعضی جاها خیر ندیدم ولی باز هم ادامه می‌دهم.

۱۴- هر جا چیزی رو متوجه نشدید به من بگید صادقانه و صریح چون اصلا نمیخوام سوء برداشت یا سوء تفاهمی بشه.

معنی تفاهم؟ باب تفاعل مثل تضارب، یعنی درک و شناخت و فهم مشترک، یعنی فهم من از شما و فهم شما از من.

۱۵- معمولا میگن آقایون باید شنونده های خوبی باشن و خانم ها حرف بزنن ولی خب آقایون هم دل دارن، گاهی لازمه برن بالای منبر(مثل من) و اون چیزی که مدت هاست مشغولشون کرده رو بیان کنن- مدل من چجوریه؟ این طوریه که در مورد خیلی چیز ها خیلی حرف ها رو نمیزنم و میذارم همه‌ی افکار و تحلیل هام انباشته بشه و در موقعیت مناسب برم بالای منبر

۱۶- بعضی چیز ها اگه با زبان بیان بشن ارزش بالایی ندارن و فقط رسوندن اون مفهوم با رفتار آدم ارزشمنده ولی اشاره بکنم به بعضی روحیات خودم شاید مفید بود. تاریخ تولد یادم نمیمونه! اهل کادو گرفتن نیستم. وقایع و جزئیات چیز هایی که اتفاق افتاده برام خیلی ارزشمند نیست.

۱۷- نکته برای خودم :) چشماش لعنتیچشماش.

۱۸- غرور - بالاخره یکی باید توی این دنیا پیدا بشه که این غرور لعنتی رو آدم براش بذاره کنار دیگه!

۱۹- بعضی وقت ها یه کسایی هستن که همین طوری بی دلیل ازشون خوشت نمیاد. ینی به صورت حسی احساس خوبی نسبت بهشون نداری و مثلا دلت نمیخواد ریخت نحسشونو ببینی - اگر من در دید شما این طور هستم بی زحمت همین اول بگید که جهت و سوی تلاش هام رو تغییر بدم :)

۲۰- توقعاتم از زندگی مادی چیه؟ عروج معنوی چطوری حاصل میشه؟

 

 

 

چه سوال هایی قراره بپرسی؟

کجای زندگیش برات تاریک و مبهمه یا حتی جذابه که بدونی؟!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Allison Meredith بیت ساز کاش‌کوله‌ام Rodney پرورش قارچ دکمه ای عبد عاصی امیدوار The lOne sOul نردبون فروشگاه ساعت مچی مردانه ارزان | آرنا شاپ